«نخستين ديدار ِ سکس و خشونت»: گزارشی خودْزندگينامهای
«[ختنه] جايیست که سکس و خشونت برای نخستين
بار به هم میرسند.»
—مَريلين مايْلوس، ختنهی آمريکايی (۲۰۱۷)
«ختنه متضمّن ِ ناتَرازمندیی قدرت ميان ِ مرتکب و قربانیست،
شامل ِ هم عنصرهای پرخاشی و هم عنصرهای ليبيدويیست و با قطع ِ بخشی از جهاز ِ
تناسلی تماميّت ِ جنسیی کودک را تهديد میکند. برخی مردانی که بدون ِ رضايتشان
در شيرخواری يا کودکی ختنه شدهاند احساسهای کنونیشان را به زبان ِ هَتْک، شکنجه،
مُثلهگری و تعرّض ِ جنسی وصف کردهاند.»
—گْرِگوری جِی. بويْل و ديگران، ختنهی نرينه: درد، تروما و پيامدهای روانْجنسی (۲۰۰۲)
«اثرهای روانشناختیی درازمدّت ِ مرتبط با
ختنه را دشوار میتوان محرز کرد زيرا پيامدهای ترومای آغازين تنها بسيار بهندرت،
و تحت ِ وضعيّتهای ويژه، بر شخصی که تروما را تجربه کرده بازشناختنیاند. با اين
حال، فقدان ِ آگاهی ضرورتاً به اين معنی نيست که تأثيری بر انديشه، احساس، رويکرد،
رفتار و کارکرد، که در بسياری موردها تنگاتنگ پيوند دارند، در کار نبوده است. به
اين شيوه، ترومايی آغازين میتواند کلّ ِ زندگیيی را دگرگون کند، خواه تروما
هشيارانه به ياد آورده شود خواه نه.»
—آر. گولْدْمَن، تأثير ِ روانشناختیی ختنه (۱۹۹۹)
«علناً گله نکردن ِ مَرد دربارهی ختنهاش ضرورتاً گواه ِ
خوب ِ آن نيست که او احساس ِ زيانرسيدگی نمیکند. مانعهای پُرشماری هستند که میتوانند
پيش ِ روی مرد باشند حتّا اگر او احساس ِ زيانرسيدگی بکند و بخواهد گلهيی
بگزارد: (۱) فشار برای همرنگ بودن؛ (۲) ترس از اينکه جدّیاش نگيرند و با او با
همدردی برخورد نکنند؛ (۳) نگرانی از اينکه مردانگی يا جايگاه/توانايیی جنسیاش را
به پرسش بگيرند؛ و (۴) فقدان ِ پلاتفرمهای جرياناصلی که حاضر باشند صدای چنان
مردانی را برسانند.»
—بْرايان دی. اِرْپ و روبِرْت دارْبی، ختنه، تجربهی جنسی، و زيان (۲۰۱۷)
صبح ِ روزی از روزهای چهارسالگیی من است. صبحانه میخوريم.
مادرم به پدرم میگويد که هوای خوبیست، و خوب است مرا به گردش ببرد. خوشحال و کمی
متعجّبام. دَم ِ رفتنمان، خواهرم (که چند سالی از من بزرگتر است) برايم از پشت ِ
پنجره دست تکان میدهد. در خاطرهی من ميان ِ اين تصوير و تصوير ِ بعدی مغاکیست
تاريک—به ميانه دسترسی ندارم.
تصوير ِ بعدی: با پايينتنهيی برهنه، بر تختی افتادهام.
مَردی غريبه عضو ِ جنسیی مرا دستمالی میکند، و میگويد میخواهد «خوشگل»اش کند.
زنانی غريبه—پرستارند—میخندند، در حالی که من از بُهت و شرم و احساس ِ هلاکبار ِ
دريده شدن پُر میشوم. احساس ِ کسی را دارم که میخواهد از آنچه میبيند رو
برگرداند، و نمیتواند. ديری نمیگذرد که مرد شروع به بُريدن میکند. جيغ میکشم؟
نمیدانم.
جکسون پولوک، ختنه، ۱۹۴۶. |
ختنه همهی کودکیی مرا لکّهدار کرد. هرجا نام ِ ختنه میآمد، شرمگين و ناايمن میشدم. به ياد
میآورم که درمانگاهی در نزديکیی خانهمان بود. در کنار ِ اتاق ِ پزشک اتاقی ديگر
بود، بر سردردش تابلويی که کلمهی ختنه را بر آن نوشته بودند. هر بار که با
مادرم به آنجا میرفتم و منتظر ِ نوبت بودم، چشمام به آن تابلو میافتاد و به نحوی
بيقرار میشدم. احساس میکردم که بايد هرچه زودتر از آنجا برويم، انگار پرچم ِ ننگ
ِ مرا آنجا برافراشته باشند، يا ديگران رسوايی و بیآبرويیی مرا ببينند. از
شوخيهای جنسیی گهگاهیی بزرگسالان با يکديگر، که قرار بود پنهانی باشند امّا من
میفهميدمشان، بيزار بودم، و اگر شوخيها دربارهی عضو ِ جنسیی پسران و مردان
بودند و شوخیکنندهها زنان يا شامل ِ زنان، باز همانگونه شرم را تجربه میکردم که
يکبار به هنگام ِ خندههای نفرتانگيز ِ زنان ِ پرستار تجربه کرده بودم، امّا به
نحوی درهمبافتهتر و شديدتر، و در حالی که بُهتزدگی جايش را به آزردگی داده بود.
از اينهمه گذشته، بی هيچ تجربهی دانستهی ديگری از خشونت ِ جسمانی يا جنسی، فراوان خواب میديدم
که جانوری زشت و درشت در آن سر ِ حياط ِ بزرگ ِ خانهمان مرا میدرد. با
همهی توان جيغ میکشيدم تا به ياریام بيايند. گلويم از جيغ کشيدن پاره میشد امّا
هيچ صدايی از آن درنمیآمد. و من هنوز نمیدانستم که اختلال ِ استرس ِ پَساترومايی
چیست.
ختنه مرا با تن ِ خودم بيگانه کرد. اگرچه با حتّا کلمهی ختنه شرمگين و ناايمن میشدم،
آگاهیی يکباره روشنی از رابطهی معنیی آن با تصوير ِ بسيار مبهم ِ خودم از آنچه
زمانی بخشی از تن ِ من بوده بود، و ديگر نبود، نداشتم. با اين حال، تصوير ِ مبهم ِ
من کافی بود تا بدانم چيزی از دست دادهام. اين دانايی، در بزرگسالی، با
آگاهیی روزافزون از ويژگيهای قلفه و جنبههای گوناگون ِ عمل ِ قطع ِ
آن، به ناخرسندیی چارهناپذيری از تن ِ خودم انجاميد. سالهاست که تن ِ خودم را
مُثلهشده میبينم، بی آنکه هيچ چارهيی
داشته باشم تا دوباره تندرست باشم. سالهاست که علامتی يهودی-اسلامی-آمريکايی را برای هميشه بر «خصوصی»ترين اندامهايم میبينم، بی که دلبستگیيی به يهوديّت، اسلام يا
فرهنگ ِ آمريکايی داشته باشم. هنوز هر
بار که عکسهای کودکیام در دوروبر ِ چهارسالگی را نگاه میکنم نخستين پرسشی که در
سرم برمیآيد اين است که آيا اينجا ناقص شدهام يا هنوز کاملام. تازگيها، يک بار،
خواب ِ قلفهام را ديدم. میدانستم که اين بخشی ازدسترفته از تن ِ درست ِ کودکانهی
من است، و با شگفتی و دلتنگی به آن خيره شده بودم. هنوز هر بار که کوچکترين خراشی
بر پوستام میافتد آنچنان پريشان میشوم که گويی دوباره عضوی از تنام را برای
هميشه از دست دادهام. در کنار ِ اين سوگواریی ماندگار و آرزوی بازگشت به گذشتهيی
که در آن هنوز دستنخورده و «نيالوده» بودم، از خُردسالی تا هماکنون که اين متن را
مینويسم، به هراسی شديد از برهنگی دچار بودهام که آن را سرراستانه به تجربهام
از ختنه نسبت میدهم. هرگز حاضر نشدهام پيش ِ کسی شنا بياموزم و حتّا، چنان که
مادرم بارها گفته، در کودکی شلوارک نمیپوشيدهام زيرا نمیخواستهام «پاهايم»
ديده شوند. هراس ِ من از برهنگی در بزرگسالی کمتر نشد، بزرگتر و درهمبافتهتر شد
و به شکلهای گوناگونی چون هراس ِ بازدارنده و شديد از امر ِ جنسی و نگرانیی
بيمارگون و پيوسته دربارهی خلوت ِ تنانهام درآمد، و بهتنهايی کافی بود تا زندگیی
عاطفی-جنسی و حتّا اجتماعیی مرا ويران کند. از کابوسهای شبانهی مکرّر ِ
من در بزرگسالی اين بود که در دستشويیام و در ِ دستشويی ناگهان باز میشود، يا سه
ديوار ِ دستشويی در واقع دَرَند و يکباره باز میشوند، چرا که ديوارشان میپنداشتهام
و قفلشان نکردهام.—ختنه بر تن ِ پسرينهی من داغ نهاد، سرتاسر ِ پسر-بودن ِ مرا
زهرآگين کرد، و من هرگز با پسری که شده بودم آشتی نکردم.
ختنه مرا به همه بیاعتماد کرد. ختنه متضمّن ِ تجربهيی آغازين از خيانتکاریی خانوادهام
بود، و به بیاعتمادیيی ماندگار و فراگيرشونده انجاميد. تعرّض ِ گروهیی مرد ِ
جرّاح و زنان ِ پرستار نتيجهی توطئهی گروهیی نزديکانام بود، و اکنون حتّا
تصوير ِ دست تکان دادن ِ خواهرم از پشت ِ پنجره برايم معنیی ديگری داشت. پَستَر،
ده-دوازده ساله که بودم، برای بررسیی نمیدانم چه، لولهيی در گلويم کردند.
منتظرش نبوده بودم. برای اينکه «نترسم»، مادرم به من نگفته بود که چه خواهند کرد.
بيرون که آمديم با او حرف نمیزدم. مطمئنّ نيستم که ياد ِ صبح ِ سياه ِ چهارسالگیام در آن لحظهها بروشنی با من بود يا نه، امّا خوب به ياد میآورم که چه احساسی داشتم، و اين
احساس با احساسهای من به مادرم در نسبت با ختنه پيوند دارد. ختنه رابطهی مرا با
مادرم بويژه ويران کرد، و اين ويرانی تا به امروز به شيوههای گوناگون ادامه دارد.
بزرگسالی بیاعتمادیام را از ميان نبرد، بلکه فراگيرتر کرد: اگر کسانی که مسئول ِ
مراقبت از من بودهاند مسئول ِ ناقص کردن ِ من ِ تندرست ِ بيدفاع بودهاند، ديگر
به چه کسی میتوانم اعتماد کنم؟ به همهچيز بدگمانام، به همهکس بدبينام.
در دوردستهای خاطرم نگاشتهاند که «غيرمنتظره تهديدآميز است». برای من، هر شگفتی،
حتّا اگر آن را برای شاد کردن ِ من ساخته باشند، به تعبير ِ چوران «شگفتیيی
دردناک» است. همواره منتظرم که از پس ِ هر نويد، از پس ِ هر چيز ِ خوب و اميدبخش، وحشتی
پديدار شود. در کنار ِ اين بیاعتمادیی عمومی به جهان و آنچه در اوست، در سالهای
اخير، هرچه بيشتر دربارهی تاريخ ِ پزشکیی ختنه خواندهام، و با پزشکان ِ ايرانیی
مدافع ِ ختنه دربارهی عمل بحث کردهام، به پزشکان خصوصاً بدگمانتر شدهام. بیاندازگیی
بیاخلاقی، بیمنطقی و بیدانشیی آنان دربارهی عملی که از آن بعضاً پول درمیآورند
مرا پيوسته حيرتزده و نوميد کرده است. اگر آنان در اين مورد ِ بخصوص میتوانند
اينچنين باشند، چرا در هر مورد ِ ديگر نتوانند؟ بیاعتمادیی کمابيش تازهام به
پزشکان، و ترس ِ ديرينام از روندهای پزشکی (که آن را، باز، سرراستانه به تجربهام
از ختنه نسبت میدهم)، ترس ِ مرا از هر بيماریيی هم دوچندان کرده است.
ختنه متضمّن ِ نخستين دريافت ِ من از تبعيض ِ جنسيّتی بود. خواهرم آلبومعکسی از بچّگيهايش داشت. ورقاش میزدم و میرسيدم به متنی کوتاه،
که جاهای خالیاش را با تاريخ ِ تولّد و چه و چه پُر کرده بودند—مگر در جملهی آخر:
«در تاريخ ِ ــــــــــــــــــــ توسّط ِ دکتر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ختنه شده است.» از اضطراب و انزجار پُر،
به آن دو جای خالی خيره میشدم. میدانستم که آنچه با من کرده بودند با او نکرده
بودند، نمیکردند، نخواهند کرد: از اينکه پسر زاده شده بودم احساس ِ گناه میکردم. وانگهی، همبازيهای من در کودکی همه دختر بودند و اکنون در ميان ِ آنان يکباره احساس ِ بيگانگی میکردم. ختنه آغازگاه ِ بيرون رانده شدن ِ من از جمع ِ
زنانهيی بود که در آن پرورش يافته بودم، و بدينسان فرارَوَند ِ «مرد» شدن ِ مرا
به فراروندی دردناک از طرد شدن بدل کرد. اکنون میدانم که بهکلّی بيرون راندن ِ
پسران از دايرهی «مادينگی»، نه صرفاً پيامد ِ فرعیی ختنه، بلکه، در بسياری
موردها، هدف ِ نمادين ِ ختنه است: قلفه، لطيفترين بخش ِ نرّه، به مانند ِ زهدان يا مهبلی حشفه را احاطه میکند، و بدينسان گمان میرود که با
برکندن ِ آن پسران کاملاً «نرينه» میشوند (درست به همان شيوه که گمان میرود دختران
با برکندن ِ بخش ِ «نرينه»ی جهاز ِ تناسلیشان، بخش ِ پيدای چوچوله که چون نرّهيی
بيرون زده، کاملاً «مادينه» میشوند). به ياد میآورم که روزی موهای بلندم را بزور
کوتاه میکردند در حالی که من سخت گريه میکردم. رشتهيی از تداعی اين
خاطرهام را به خاطرهی ختنهام پيوند میدهد. در انديشه فرومیروم که آنجا
چندساله بودهام.
ختنه را در نخستين سالهای نوجوانی رفتهرفته «فراموش» کردم،
امّا سالها بعد، زورآورتر، به خاطرم بازگشت. تا آنجا که به ياد میآورم، در نخستين سالهای نوجوانی ختنه
از خاطرم به نحوی «محو» شد. امّا در دوروبر ِ پانزدهسالگی علامتهايی جسمانی داشتم،
شامل ِ سردردهای شديد، که با وسواسی فکری مرتبط بودند، و به هر رو من در نتيجهاش
باور داشتم که به بيماریيی ناشناخته دچار شدهام. اين وضع سرتاسر ِ زندگیی مرا
از آن پس به شيوهيی ويرانگر دگرگون کرد، و اگرچه راجع به آن (و ديگر چيزها) برای
من تشخيص ِ اختلال ِ وسواسی-اجباری دادهاند و سرراستانه به ختنه نسبتاش نمیدهم، اکنون میدانم که اختلال ِ وسواسی-اجباری در ميان ِ کسانی که اختلال ِ
استرس ِ پساترومايی دارند بسيار بيشتر رخ میدهد تا در ميان ِ همگان، و ميان ِ اين
دو اختلال پيوندی هست. بدينسان، اين پرسش برای من برجا میماند که آيا ترومای آغازين ِ زندگیام نقشی در ابتلايم به اختلال ِ وسواسی-اجباری داشته است يا نه. در واقع، برای من شگفتآور
است که سالها پيش، بی که اصلاً به ختنه بينديشم، متنی نوشتم که با گزارش ِ کابوس ِ
مکرّر ِ کودکیام راجع به دريده شدن آغاز میشد و با گزارشی از وسواس ِ فکریی
نوجوانیام (تقريباً) پايان میگرفت، و در آن کوشيده بودم اين دو را به هم ربط بدهم.—به
دنبال ِ سالهای نوجوانی، سالهای پُراضطرابی آمدند که هرگز، جز موقّتاً و به ياریی
ميل ِ شديد به خودکشی، نرفتند. اضطراب، برای من، اضطراب ِ در معرض بودن است،
اضطراب ِ ناخواسته به بيرون واگذار بودن و هر دَم ترسان از تهاجم ِ بيرون
بودن، در حالی که مطلقاً بيدفاعام. در اضطراری مدام برای پاييدن و پوشاندن ِ خودم
زندگی میکنم. در اضطراری مدام برای کشيدن ِ مرزی—آنچنان قاطع و هتکناپذير که سرانجام
ناممکن—ميان ِ امر ِ خصوصی و امر ِ عمومی زندگی میکنم. وسواسی مرگبار دارم برای
بستن ِ همهی درها، بستن ِ همهی پردهها، بستن ِ همهی روزنهها. از چشمها و از
دوربينها میترسم. از در معرض ِ چشم ِ ديگران بودن، بيدرنگ، در معرض ِ تهاجم بودن
را تداعی میکنم، و «تهاجم» در سرم سرشت ِ صريحاً جنسی دارد. از هرچه ناگهان
«وارد» شود، از هرچه ناگهان «شروع» شود، میترسم. من اضطراب ِ شديد ِ خودم
را، که در سالهای اخير به پرهيز ِ تقريباً کامل از اجتماعهای انسانی انجاميده،
سرراستانه به ترومای ختنهام نسبت میدهم.—در دوروبر ِ سال ِ ۹۲، در حالی که برای
بيش از يک دهه موضوع ِ ختنه را به نحوی «فراموش» کرده بودم، دوباره متوجّه ِ موضوع
ِ ختنه شدم. دربارهی آن، شروع به مطالعه کردم، و انگار میکنم که آگاهی از واقعيّتهای پيرامون ِ آن ترومای مرا بازباره کرد. اکنون که آناتومیی
تناسلیی بهنجار ِ پسران و مردان را میشناسم، «در معرض بودن» برايم جنبهی ديگری
هم يافته است: ختنه نه تنها عضو ِ جنسیی مرا، در حالی که انتظاری جز ايمنی
نداشتم، در معرض ِ چشم و دست ِ تهديدآميز و مهاجم ِ بزرگسالانی که نمیشناختم گذاشت، بلکه بخشی از تن ِ من، حشفه را، که قرار بوده اساساً درونی و محافظتشده
باشد، برای هميشه بيرونی کرد و پيوسته در معرض گذاشت. شناخت ِ اين دگرگونیی ريشهای و چارهناپذير ِ آناتومیی «خصوصی»ام، و آگاهیی پيوسته از برهنه بودن ِ
آنچه طبيعت اساساً پوشيدهاش میخواسته، احساس ِ ويرانگر و اضطرابآلود ِ من از
پيوسته در معرض بودن را ژرفتر کرده است. بدينسان، ختنه مرا برای هميشه «بيرون» نهاده است—نه تنها به شيوهيی
جسمانی و روانی، بلکه به شيوهيی نمادين نيز. هيچ رخداد ِ زندگیی من آن
آميزهی مرگبار ِ احساسهای بیاندازهی خشم و اندوه و بيزاری و آزردگی و بيچارگی را در من
پديد نمیآورد که ختنه میآورد، حتّا رخدادهايی که از پی ِ آنها دست به خودکشی زده
بودم. هنوز، پس از سی سال، هر بار که میبينم کسی از ختنهی پسران دفاع میکند ضربان ِ قلبام يکباره بالا میرود، احساس ِ بیپناهی میکنم، و بهکلّی پريشان میشوم.
هنوز، پس از سی سال، هر بار که میبينم کسی میگويد ختنه «زيبا» میکند همان
احساس ِ نفرتی در دلام برمیآيد که در کودکی به کلمههای مرد ِ جرّاح و خندههای
زنان ِ پرستار داشتم. هر پسری که ختنه شود، کودکیی خودم را در او بازمیشناسم. میبينم
که آنجاست و از من چشم ِ ياری دارد. اکنون سالهاست که دربارهی ختنه میخوانم، مینويسم،
ترجمه میکنم، با مدافعان ِ آن بحث میکنم. امّا اين، انگار که ناگزيریی تحمّل ِ ويرانگريهای
ختنه کافی نباشد، خود ناگزيریی تلخ ِ دومیست: چرا بايستی بخشی از عمر ِ کوتاه ِ
من صرف ِ پرداختن به زشتیيی میشد که آرزو میکردم آن را هرگز نمیشناختم؟
اين همهی داستان ِ من نيست. آنچه گزارش کردهام همهی پيامدهای منفیی ختنه
برای من نبوده است. بيش از دو دهه زمان لازم بود تا بتوانم برای نخستين بار با
مادرم دربارهی ختنهام و رنج ِ خاموشی که از آن برده بودم و هنوز میبردم حرف بزنم، و از آن هم
بيشتر، تا بتوانم علناً دربارهاش بنويسم، و اکنون ديریست که واکنشهای ناهمدردانه
يا ريشخندآميز و توهينآميز ِ محتمل و معمول ِ جامعهی مُثلهکار برايم کمترين
ارزش يا اهمّيّتی پيش ِ آنچه با پسران میکند ندارند، امّا هنوز چيزهايی هستند که نمیتوانم
بیلکنت از آنها بگويم. بعلاوه، ختنه تنها رخداد ِ ترومايیی زندگیی من نبوده، اگرچه
نخستين و مهمّترين بوده، و دشوار میتوانم بپندارم که رخدادهای ديگر ِ زندگیام اصلاً
ترومايی از کار درمیآمدند اگر پيشاپيش گرفتار ِ ترومای ختنه نمیبودم. بی ختنه
زندگیی من، از چهارسالگی تا به امروز، سرتاسر چيزی ديگر میبود.
خواندن متنتان خیلی دردناک بود. مخصوصا که شباهتهای نسبتا زیادی با آنچه بر خود من گذشته داشت. در چند روز گذشته خواندن مطالب شما دائما در من لرزه ایجاد میکند، غمگین میشوم، مضطرب میشوم، خشمگین میشوم، ناامید میشوم و بعد دوباره فراموش شده و خاموش میشوم. حتی مطالب کاملا علمی شما را که میخوانم، انگار که دارم رمانی غمگین میخوانم و اشک میریزم. چند سالی هست که این در سر من میگذرد که:"اگر زمانی پسر دار شدم، حتما حتما از او در برابر این جنایت محافظت خواهم کرد و نمیگذارم زجری که بر من رفته را او نیز بچشد"، و این نتیجهگیری صرفا بخاطر زخم آن اتفاق است که هنوز تازه و چرکین است به اضافهی اینکه چند سالی بود که فقط میدانستم اینکار هیچگونه فایدهی شناخته شدهای ندارد اما تا چند روز پیش که به مطالب شما برخوردم، واقعا عمق فاجعه را نمیدانستم. فهمیدم و دوباره خرد شدم!
پاسخحذفحداقل از چند لحاظ رنجنامهی شما با سرگذشت خود من شباهت دارد. یک اینکه من هم از شوخیهای جنسیای که در مدرسه از هم مدرسهای هایم میشنیدم متنفر بودم، حال اینکه مخاطب اکثر این شوخیها جنس زنان بود و خشمگین میشدم و احساس میکردم که نباید چنین "حملههایی" به زنان شود. گویی به شکل نمادین بی دفاعی زنان برای من همان بی دفاعی خودم بود که اینقدر از آن برمیآشفتم. ایضا از قربان صدقههایی که مادرم بر من میرفت و مضمون آن "آلت پسرانه" بود به شدت احساس شرم و سپس خشم به من دست میداد. دقیقا همانطور که شما توصیف کردید، بی آنکه بدانم به آن جنایت مربوط بوده باشد، احساس میکردم با این قربان صدقهها قسمت خصوصی تن من دارد "در معرض دید" قرار میگیرد و "دستمالی" میشود. دوم اینکه من هم خوابهایی با این مضمون که در انظار دیگران به قضای حاجت میپردازم داشتهاام، حتی تا همین بزرگسالیام. سوم، من هم چند سال دچار اختلال وسواس فکری عملی بودهام، جالب تر اینکه از نوع بدریخت انگاری بدن بود!!! درست همانطور که در منابع به عنوان عوارض این جنایت ذکر شده. خیلی قبل تر از آن هم در کودکی و سپس در نوجوانی، دچار "نشانههایی" از وسواس بودهام، همینطور تیکی که از کودکی تا همین الان با من مانده و به هنگام عصبیت یا شلوغ شدن ذهنم رخ مینماید. از زمانی که یادم میآید به طرز عجیبی از اینکه دیگران به من آسیب جسمی وارد کنند میترسیدم و این تا آنجا پیش میرفت که در برابر قلدریهای هم مدرسهای ها از خود دفاع نمیکردم، مبادا که از خشم به من آسیب جدیتری بزنند. من هم از در معرض توجه بودن، حتی مثبت آن واهمه دارم و احساس خجالت میکنم و دست و پایم گم میشوند و صرفا یک لبخند زورکی به دیگران تحویل میدهم. من هم در برخورد با مسائل جنسی به شدت مشکلاتی داشتم(و کماکان هم مقداری دارم) و این، بزرگترین ضربهای که به من زد مربوط به میلم به ایجاد رابطهای عاطفی با عضوی از جنس مخالف بود. اولین باری که در دانشگاه به یک خانم درخواست دوستی و آشنایی دادم، آنهم بعد از چند ماه کلنجار رفتن با خود، و آن خانم قاطعانه، اما نه غیرمحترمانه، رد کرد، دچار چنان حملهی اضطرابیای شدم که چیزی نمانده بود بالا بیاورم. زیر این اضطراب شدید، شرم بود، شرمی عمیق و بزرگ. شرم از اینکه این شخص گنهکار، من، به خود اجازه داده به ساحت مقدس یک خانم چنین تجاوز کند. این بود تلقیای که در ژرفای ذهنم، چنین اقدامی برای من داشت.
ختنه برای من در دو سال و چند ماهگی رخ داد و شگفتی خودم از این است که چطور صحنه به صحنه، کلمه به کلمه، نگاه به نگاه و درد به درد آنرا به وضوح هرچه تمام تر به یاد دارم!! با وجود تمام شباهتها، برخلاف شما، من از قبل مطلع شدم و میدانستم که قرار است چه بلایی سرم بیاید و سعی میکردم با همان فهم کودکانهام جلوی مصیبت را بگیرم. مادرم به من گفته بود:"بخاطر اینکه ادرارت در آن قسمت بدنت آلودگی ایجاد نکند باید این کار را انجام دهیم". و من، کودکی ترسان که میداند قرار است به مسلخ برده شود، همچون گوسفندی که دست و پا میزند و مقاومت میکند، آن قسمت آلت خود را تمیز میکردم و به مادرم آنرا گزارش میکردم تا راضی شود، بلکه این کار را با من نکنند! اکنون که فکرش را میکنم با خود میگویم چگونه ممکن است اینگونه وحشت و التماس یک کودک را دید و احساس ترحم نکرد؟! مطمئنم مادرم احساس ترحم میکرد، از نگاه پر از درد و نگرانیاش و گاز گرفتن لبهایش حین عمل که از دور مشاهده میکرد اینرا میدانم، اما چه باعث میشد که رحم نکنند؟ اینکه فکر میکردند دارند کار درست را انجام میدهند، همین.
ممنونام که از تجربهتان نوشتيد.
حذفممنون از شما که آگاهی افزایی میکنید.
حذف