سرچشمهی «نه»ی بشری | ويلهلم رايش
بُريدهيی از يک شعر ِ ؤيليام بْليک، آمده در سرآغاز ِ کتاب ِ کودکان ِ آينده . هنگامی که کودکی زاده میشود، از زهدانی گرم، ۳۷ درجهی سانتيگراد، به دوروبر ِ ۱۸ يا ۲۰ درجهی سانتيگراد میآيد. اين به اندازهی کافی بد است. شوک ِ تولّد . . . به اندازهی کافی بد. امّا میتوانست از آن جان ِ سالم به در برد اگر بعدی رخ نمیداد: چنانکه بيرون میآيد، از پا برمیدارندش و بر کفل سيلی میزنندش. نخستين خوشامدْ سيلیيیست. خوشامد ِ بعدی: از مادر میگيرندش. درست؟ از مادر میگيرندش. از شما میخواهم که اينک گوش فرادهيد. صد سال ِ ديگر باورنکردنی خواهد بود. از مادر میگيرندش. مادر نبايد بچّه را لمس کند يا ببيند. بچّه هيچ تماس ِ تنانه ندارد پس از آنکه برای نُه ماه در دمايی بسيار بالا تماس ِ تنانه داشته—آنچه ما «تماس ِ تنکارمايهای [۱] ی اُرگونوتيک [۲]» میخوانيم، کنش ِ ميدانیی ميان ِ آنان، گرمی و حرارت. وانگهی، يهوديان دوروبر ِ شش يا هفت هزار سال ِ پيش چيزی باب کردند. و آن ختنه است. من نمیدانم که چرا باب کردندش. هنوز معمّايیست. آن نرهی بينوا را بگير. کاردی بردار—درست؟ و شروع کن به بر...